و من كتاب له (علیه السلام) [أجاب به أبا موسى الأشعري] إلى أبي موسى الأشعري جواباً في أمر الحَكَمَين، ذَكرَه سعيدُ بن يحيى الأموي في كتاب «المَغازي»:فَإِنَّ النَّاسَ قَدْ تَغَيَّرَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ عَنْ كَثِيرٍ مِنْ حَظِّهِمْ، فَمَالُوا مَعَ الدُّنْيَا وَ نَطَقُوا بِالْهَوَى، وَ إِنِّي نَزَلْتُ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ مَنْزِلًا مُعْجِباً اجْتَمَعَ بِهِ أَقْوَامٌ أَعْجَبَتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ، وَ أَنَا أُدَاوِي مِنْهُمْ قَرْحاً أَخَافُ أَنْ [يَعُودَ عَلَقاً يَعُودُ] يَكُونَ عَلَقاً. وَ لَيْسَ رَجُلٌ -فَاعْلَمْ- أَحْرَصَ [النَّاسِ] عَلَى جَمَاعَةِ أُمَّةِ مُحَمَّدٍ (صلی الله علیه وآله) وَ أُلْفَتِهَا مِنِّي؛ أَبْتَغِي بِذَلِكَ حُسْنَ الثَّوَابِ وَ كَرَمَ الْمَآبِ؛ وَ سَأَفِي بِالَّذِي وَأَيْتُ عَلَى نَفْسِي وَ إِنْ تَغَيَّرْتَ عَنْ صَالِحِ مَا فَارَقْتَنِي عَلَيْهِ، فَإِنَّ الشَّقِيَّ مَنْ حُرِمَ نَفْعَ مَا أُوتِيَ مِنَ الْعَقْلِ وَ التَّجْرِبَةِ. وَ إِنِّي لَأَعْبَدُ أَنْ يَقُولَ قَائِلٌ بِبَاطِلٍ وَ أَنْ أُفْسِدَ أَمْراً قَدْ أَصْلَحَهُ اللَّهُ؛ فَدَعْ [عَنْكَ] مَا لَا تَعْرِفُ، فَإِنَّ شِرَارَ النَّاسِ طَائِرُونَ إِلَيْكَ بِأَقَاوِيلِ السُّوءِ؛ وَ السَّلَامُ.
الْمُعْجِب: باعث تعجب، تعجب آور.الْقَرْح: زخم، در اينجا مقصود فساد باطن است.الْعَلَق: خون غليظ بسته شده.الْمَآب: محل بازگشت.وَاَيْتُ: وعده دادم و متعهد شدم.انِّى لَاعْبَدُ: ننگ دارم، يعنى من از كسى كه سخن باطل مى گويد ننگ دارم و متنفرم پس چگونه ميشود كه خود از آنان باشم.
عَلَق: خون غليظ لخته شدهأعبَدُ: خشمگين ميشوم
از نامه آن حضرت (ع) به ابو موسى اشعرى در پاسخ امر حكمين. آن را سعيد بن يحيى الاموى در كتاب المغازى نقل كرده است:هر آينه بسيارى از مردم از بسيارى از نصيب خود بى بهره ماندند. به دنيا گرويدند و سخن از روى هوا گفتند. و من در اين كار در شگفت شده ام. در آنجا گروهى مردم خود پسند گرد آمدند و من اكنون زخمى را معالجه خواهم كرد كه ترسم به صورت خون لخته در آيد.و بدان، كه هيچكس آزمندتر از من به گرد آمدن امت محمد (صلى الله عليه و آله) و الفت و مهربانى آنها با يكديگر نيست. من در اين كار خواستار پاداش نيكو و باز گشت به جايگاه نيكو هستم. بزودى بر آنچه بر خود مقرر داشته ام، وفا خواهم كرد، هر چند، كه تو آن شايستگى را كه به هنگام جدا شدن داشتى، از دست داده باشى. بدبخت آنكه از سود عقل و تجربتى كه او را داده اند، بى بهره ماند.من نمى توانم سخن باطل و نادرست را تحمل كنم، يا كارى را كه خدا به صلاح آورده، تباه سازم. پس آنچه را كه نمى دانى چيست رها كن، زيرا مردم بد كردار با اين سخنان نابكارانه تو به سوى تو خواهند شتافت. والسلام.
از نامه هاى آن حضرت است در پاسخ نامه اى كه ابو موسى اشعرى از محلى كه در آن براى داورى نشانده شده بودند به آن حضرت نوشت. اين نامه را سعيد بن يحيى اموى در كتاب مغازى آورده:همانا بسيارى از مردم نسبت به نصيب فراوان آخرت خود دچار دگرگونى شدند، پس به دنيا روى آوردند، و از روى هوا و هوس سخن گفتند. من دچار برنامه اى شگفت انگيز شده ام، كه مردمى خود پسند بر آن گرد آمده اند، من جراحتى را از آنان درمان مى كنم كه مى ترسم خون بسته شود و بدون علاج ماند.آگاه باش، احدى به وحدت و الفت امّت محمّد صلّى اللّه عليه و آله از من حريص تر نيست، من در اين كار پاداش نيكو و عاقبت شايسته اى را خواهانم و به زودى به آنچه وعده داده و بر عهده گرفته ام وفا مى كنم اگر چه تو از شايستگى خود كه در وقت جدايى از من داشتنى برگشته باشى، زيرا بدبخت كسى است كه از سود عقل و تجربه اى كه به او عنايت شده محروم ماند.من از گوينده اى كه سخن به باطل گويد، و از فاسد كردن كارى كه خدا به صلاح آورده متنفّر و بيزارم. پس آنچه را كه معرفت ندارى رها كن، كه بد كرداران با سخنان باطل و ناروا به سوى تو مى شتابند. و السلام.
(جواب نامه ابو موسى اشعرى، پيرامون حكميّت كه سعيد بن يحيى اموى در كتاب المغازى آن را آورده).1. علل سقوط جامعه:همانا بسيارى از مردم تغيير كردند، و از سعادت و رستگارى بى بهره ماندند، به دنيا پرستى روى آورده، و از روى هواى نفس سخن گفتند. كردار اهل عراق مرا به شگفتى وا داشته است، كه مردمى خودپسند در چيزى گرد آمدند، مى خواستم زخم درون آنها را مداوا كنم، پيش از آن كه غير قابل علاج گردد.2. تلاش امام در تحقّق وحدت:پس بدان در امّت اسلام، هيچ كس همانند من وجود ندارد كه به وحدت امّت محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و به انس گرفتن آنان به همديگر، از من دلسوزتر باشد. من در اين كار پاداش نيك و سرانجام شايسته را از خدا مى طلبم، و به آنچه پيمان بستم وفا دارم، هر چند تو دگرگون شده، و همانند روزى كه از من جدا شدى نباشى. همانا تيره روز كسى است كه از عقل و تجربه اى كه نصيب او شده، محروم ماند(1)، و من از آن كس كه به باطل سخن گويد يا كارى را كه خدا اصلاح كرده بر هم زند، بيزارم. آنچه را نمى دانى واگذار، زيرا مردان بد كردار، با سخنانى نادرست به سوى تو خواهند شتافت، با درود.
______________________________(1). ردّ تفكّر: ايرسيوناليسم IRRATIONALISM (فلسفه غير عقلى، خرد گريزى) يا يورش بر ضد عقل كه در قرن 19 از طرف شوپنهاور و نیچه و گريسون، رواج پيدا كرد.
و از نامه آن حضرت است به ابو موسى اشعرى در پاسخ كار حكمين سعيد بن يحيى اموى آن را در كتاب مغازى آورده است:همانا بسيارى از مردم دگرگونى پذيرفتند و از نصيب -سعادت- خود بى بهره ماندند. به دنيا روى نهادند، و از روى هوا سخن گفتند. من در اين كار -رفتار مردم عراق- گرفتار كارى شگفت شده ام. مردمى بر آن فراهم آمدند كه خود را مى پسنديدند -و جز خود چيزى نمى ديدند- من اكنون به درمان ريشى برخاسته ام كه ترسم سر آن نگشايد، و به نشده با خون و چرك به هم آيد.بدان كه در فراهم ساختن امت پيامبر (ص) و سازوارى آنان با يكديگر، كسى از من حريصتر نيست. من بدين كار پاداش نيكو و بازگشت به مينو را خواهانم و بدانچه بر خود پذيرفتم به زودى وفا كنم و آن را پايندانم، هر چند تو دگرگون شده باشى و چنانكه از من جدا شدى نباشى. همانا بدبخت كسى است كه از سود خرد و تجربتى كه او را داده اند محروم ماند.و من سخن آن كسى را كه باطل گويد بر خود هموار كردن نتوانم، و كارى را كه خدا به صلاح آورده به تباهى نكشانم. پس آنچه را نمى دانى بگذار، كه مردم بدكردار با گفتارهاى ناصواب به سوى تو در شتابند -و خواهند عنان انديشه تو را از راه درست برتابند- و السّلام.
از نامه هاى آن حضرت عليه السّلام است در پاسخ نامه ابو موسى اشعرىّ كه او آنرا از جائيكه (دومة الجندل كه در شرح خطبه سى و پنجم گذشت) ايشان (او و عمرو ابن عاص) را در آنجا براى حكومت (انتخاب نمودن خليفه) تعيين نموده بودند بآن بزرگوار نوشته بود، و اين نامه را سعيد ابن يحيى اموىّ در كتاب (خود كه نامش) مغازى (است) بيان كرده:(1) چه بسا از مردم از بسيارى از نصيب و بهره خود (در دنيا و آخرت) بى بهره شدند، پس بدنيا رو آوردند و (از راه حقّ پا بيرون نهادند، و) به هواى نفس سخن گفتند (و از گفتار خدا و رسول در پيروى از امام زمان خود چشم پوشيدند) و من از اين كار (خلافت) جائى آمده ام شگفت آور كه در آنجا گروهى چند گرد آمده اند كه نفسهاشان آنها را بكبر و خود پسندى واداشته (جاى بسى حيرت و شگفتى است كه من بين گروهى خود رأى و خودپسند قرار گرفته ام كه به دستورم رفتار ننموده پرچم استبداد و مخالفت بر افراشتند تا كار بجائى رسيد كه براى امر خلافت بين من و معاويه مانند تو و عمرو ابن عاص را حكم و ميانجى قرار دادند) پس من (در مماشات با آنها مانند آنست كه) دمّل و ريشى از آنها را معالجه ميكنم كه مى ترسم (يك باره) خون بسته شده گردد (آنگاه مداواى آن سخت شود)(2) و (سبب اينكه با آنها مماشات كردم آنست كه) بدان (اى غافل از حقّ و حقيقت و اى نادان) براى انتظام امر امّت محمّد -صلّى اللّه عليه و آله- و الفت و دوستى بين ايشان مردى از من حريصتر (كوشنده تر) نيست، و باين كار خواهان پاداش و بازگشت نيكو مى باشم،(3) و بزودى بآنچه كه وعده داده و قرار گزارده ام وفا ميكنم و اگر چه تو از شايستگى كه هنگام جدا شدن از من داشتى (همانطورى كه خود را پاك و نيك نماياندى) برگردى (و بر خلاف قرآن كريم از روى هواى نفس حكم كنى) زيرا بدبخت و زيانكار كسى است كه از سود عقل و تجربه اى كه باو داده شده است بى بهره ماند (يا آنكه بگوئيم: آنچه وعده داده ام وفا ميكنم، و اگر تو از شايستگى خود كه نشان دادى برگردى بدبخت هستى، زيرا بدبخت كسى است كه از سود و آزمايشى كه باو عطا شده بى بهره مانده، ولى معنى اوّل بهتر است)(4) و من بيزارى مى جويم (يا بخشم مى آيم و درهم ميشوم) از گوينده اى كه بباطل و نادرستى سخن گويد، و از اينكه كارى را كه خدا اصلاح فرموده تباه سازم (اگر در اين كار طبق دستور قرآن كريم رفتار شود من با آن همراهم و صلاح امّت را بفساد نمى كشانم)(5) پس آنچه را نمى شناسى رها كن (گرد چيزى كه نمى دانى نگرد و احتياط و انديشه را از دست مده) زيرا بد كرداران مردم با گفتارهاى ناروا (سخنان بر خلاف حقّ و حقيقت) بسوى تو مى شتابند (تا از كم خردى تو نتيجه گرفته مسلمانان را براه ضلالت و گمراهى برده بدبخت و بيچاره گردانند، خلاصه گفتار عمرو ابن عاص و مردم شام فريبت ندهد كه سعادت و نيكبختى دنيا و آخرت را از دست خواهى داد) و درود بر شايسته آن.
(آگاه باش) گروه زيادى از مردم از بسيارى از بهره هاى خود (که بر اثر اعمال صالح در آخرت نصيب آنها مى گردد) باز مانده اند; به دنيا روى آورده و با هواى نفس سخن گفته اند و اين کار مرا به تعجب وا داشت که اقوامى خودپسند در آن گرد آمدند (چگونه ممکن است افرادى که دم از ايمان و اسلام مى زنند اين گونه به دنبال هوا و هوس حرکت کنند) من مى خواهم زخم درون آنها را مداوا کنم، زيرا مى ترسم مزمن و غير قابل علاج گردد (ولى مع الأسف آنها از معالجه مى گريزند) بدان هيچ کس بر اتحاد و الفت امت محمّد(صلى الله عليه وآله) از من حريص تر و کوشاتر نيست. در اين کار پاداش نيک و سرانجام شايسته را از خدا مى طلبم.من به آنچه با خود تعهد کرده ام وفادارم (و اگر بر طبق کتاب و سنّت داورى کنى از تو پشتيبانى خواهم کرد) و اگر تو از آن شايستگى که به هنگام رفتن از نزد من داشتى تغيير پيدا کنى (و بر خلاف حق و عدالت و کتاب و سنّت حکم نمايى راه شقاوت پوييده اى) زيرا شقى و بدبخت کسى است که از عقل و تجربه اى که نصيب او شده محروم بماند و من از اينکه کسى سخن بيهوده بگويد متنفر و از اينکه کارى را که خدا اصلاح کرده بر هم زنم بيزارم (من خواهان وحدت امت اسلام و خاموشى آتش فتنه ام) آنچه را نمى دانى رها کن (و به شايعات و سخنان اشرار گوش فرا مده) زيرا مردم شرور سخنان نادرستى را به تو مى گويند (تا تو را از راه حق منحرف سازند). والسلام.
إلى أبی مُوسَى الاْشْعَری جَواباً فی أمْرِ الْحَکَمَیْنِ، ذَکَرَهُ سَعیدُ بْنُ یَحْیَى الأُمَوی فی کِتابِ «المَغازی».از نامه هاى امام(عليه السلام) به ابوموسى اشعرى در پاسخ سؤال او درباره حکمين است. اين نامه را «سعيد بن يحيى اموى» در کتاب «المغازى» آورده است.(1)
نامه در یک نگاه:این نامه همان گونه که بعدا اشاره خواهد شد پاسخى است به نامه ابو موسى اشعرى که امام پیش از انجام حکمیت به او نوشته و اندرزهایى به او داده است تا از طریق حق منحرف نشود و آنچه رضاى خداست در نظر بگیرد، به شایعات گوش فرا ندهد و تهدید یا تطمیع معاویه در او اثر نگذارد و حق را بگوید و روشن است با قطع نظر از نصوص پیغمبر اکرم درباره على(علیه السلام)، بیعت عمومى مردم مخصوصاً اصحاب پیغمبر با امام(علیه السلام) حق براى کسى مکتوم نبوده و در داستان حکمیت مى بایست این واقعیت حتى براى مثل ابو موسى مکتوم نمانده باشد، هر چند وى در دام عمروعاص گرفتار شد و با بغض و کینه اى که به على(علیه السلام) داشت، نتوانست از حق دفاع کند.
از راه حق منحرف مشو و آتش فتنه را خاموش کن:اين نامه خالى از ابهاماتى نيست و متأسّفانه شارحان نهج البلاغه براى کشف اين ابهامات و حل آنها گام مؤثرى بر نداشته اند. در کتب تاريخ نيز متن نامه ابو موسى اشعرى نيامده تا معلوم شود او از امام چه مى خواسته و اشارات نامه امام به چه امورى است; ولى از آنجا که غالباً از جواب ها مى توان اجمالا به اصل نامه پى برد چنين به نظر مى رسد که ابو موسى قبل از شروع به کار حَکَمين و بعد از انتخاب شدن به اين عنوان، نامه اى به امام نوشته و از سرنوشت خود نگران بوده که ممکن است دوستان امام براى او مزاحمت هايى ايجاد کنند; امام هم در اين نامه او را نصيحت مى کند که به دنياپرستى روى نياورد، وعده هاى معاويه در دل او اثر نگذارد و از سوى ديگر به او تأمين مى بخشد که اجازه نمى دهد او را اذيت کنند.اين خلاصه چيزى است که در جهت رفع ابهام از اين نامه مى توان ذکر کرد.به هر حال امام(عليه السلام) در آغاز به فضاى موجود آن زمان اشاره اى کرده و در واقع به ابوموسى هشدار مى دهد که: «(آگاه باش) گروه زيادى از مردم از بسيارى از بهره هاى خود (که بر اثر اعمال صالح در آخرت نصيب آنها مى گردد) باز مانده اند; به دنيا روى آورده و با هواى نفس سخن گفته اند و اين کار مرا به تعجب وا داشت که اقوامى خودپسند در آن گرد آمدند (چگونه ممکن است افرادى که دم از ايمان و اسلام مى زنند اين گونه به دنبال هوا و هوس حرکت کنند)»; (فَإِنَّ النَّاسَ قَدْ تَغَيَّرَ کَثِيرٌ مِنْهُمْ عَنْ کَثِير مِنْ حَظِّهِمْ فَمَالُوا مَعَ الدُّنْيَا، وَنَطَقُوا بِالْهَوَى، وَإِنِّي نَزَلْتُ مِنْ هَذَا الاَْمْرِ مَنْزِلاً مُعْجِباً، اجْتَمَعَ بِهِ أَقْوَامٌ أَعْجَبَتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ).گويا اين سخن اشاره به افرادى است که معاويه آنها را با مبالغ کم يا کلان خريدارى کرد به گونه اى که دست از دامن امام کشيدند و به باطل پيوستند و دين خود را به دنيا فروختند در حالى که ظاهرا در صف مؤمنان راستين بودند و امام از اين موضوع سخت در شگفتى فرو مى رود.سپس در ادامه اين سخن مى افزايد: «من مى خواهم زخم درون آنها را مداوا کنم، زيرا مى ترسم مزمن و غير قابل علاج گردد (ولى مع الأسف آنها از معالجه مى گريزند)»; (وَأَنَا أُدَاوِي مِنْهُمْ قَرْحاً(2) أَخَافُ أَنْ يَکُونَ عَلَقاً(3)).اشاره به اينکه زخم ها را بايد در اوّلين فرصت درمان نمود که اگر به تأخير بيفتد زخم عميق و عميق تر و عفونى مى شود و قشرى از خون و جراحت آن را مى پوشاند و علاج آن بسيار مشکل مى شود. منظور از اين سخن اين است که مردم مسلمان در عهد خليفه سوم گرفتار انحرافات سختى شدند; تبعيض هاى ناروا، بى عدالتى ها، حکومت ناصالحان و انواع ظلم و بى عدالتى; من تصميم گرفتم که هرچه زودتر به اين امور پايان دهم; اما چه سود که هواپرستى ها و تمايل به دنيا اجازه نمى دهد.سپس امام(عليه السلام) به سراغ اين مطلب مى رود که او از همه بيشتر پافشارى به اتحاد و اتفاق مسلمانان دارد و هرگز راضى به اين شکاف ها نيست مى فرمايد: «بدان هيچ کس بر اتحاد و الفت امت محمد(صلى الله عليه وآله) از من حريص تر و کوشاتر نيست»; (وَلَيْسَ رَجُلٌ فَاعْلَمْ أَحْرَصَ عَلَى جَمَاعَةِ أُمَّةِ مُحَمَّد صلى الله عليه و آله و سلم وَأُلْفَتِهَا مِنِّي).من اگر تن به جنگ صفين دادم براى اين بود که عامل تفرقه را از ميان ببرم و اگر حکميت را به اکراه پذيرفتم باز براى اين بود که شايد راهى به وحدت باز شود اين در حالى است که ديگران به سوى تفرقه گام بر مى دارند و مى خواهند بخش هايى از کشور اسلام را جدا ساخته و حکومتى خودکامه براى خود در آن تشکيل دهند.آن گاه مى فرمايد: «در اين کار پاداش نيک و سرانجام شايسته را از خدا مى طلبم»; (أَبْتَغِي بِذَلِکَ حُسْنَ الثَّوَابِ، وَکَرَمَ الْمَآبِ).اشاره به اينکه اگر تلاش و کوشش براى وحدت و الفت امت مى کنم يا در اصلاح مفاسد آنها مى کوشم نه براى اين است که بر آنان حکومت کنم، بلکه براى طلب رضاى پروردگار است.سپس امام(عليه السلام) مى افزايد: «من به آنچه با خود تعهد کرده ام وفادارم (و اگر بر طبق کتاب و سنّت داورى کنى از تو پشتيبانى خواهم کرد)» (وَسَأَفِي بِالَّذِي وَأَيْتُ(4) عَلَى نَفْسِي).در اينکه امام چه عهدى با او کرده بوده است که در اينجا به آن اشاره مى فرمايد احتمالات مختلفى وجود دارد: نخست اينکه به او فرموده بود: اگر حکميت تو بر اساس قرآن و سنّت باشد من به آن پايبندم. به يقين اگر مى خواستند بر اساس قرآن و سنّت پيغمبر داورى کنند حق با على بن ابى طالب بود، چرا که امت اسلام با آن حضرت بيعت کرده بود و معاويه در حکم باغى بود و قرآن با صراحت مى گويد: اگر کسى در برابر حکومت حق اسلامى سر به شورش بر دارد و راه بغى پيش گيرد بايد او را بر سر جايش نشاند، هرچند راهى جز جنگ نداشته باشد: «(فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الاُْخْرَى فَقاتِلُوا الَّتي تَبْغي حَتّى تَفيءَ إِلى أَمْرِ اللّه); و اگر يکى از آن دو بر ديگرى تجاوز کند با گروه متجاوز پيکار کنيد تا به فرمان خدا بازگردد».(5)همچنين سنّت پيغمبر که فرموده بود: «عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ وَالْحَقُّ مَعَ عَلِيّ يَدُورُ حَيْثُمَا دَارَ»(6) و همچنين جمله «مَنْ کُنْتُ مَوْلاَهُ فَعَلِيٌّ مَوْلاَهُ اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاَهُ وَعَادِ مَنْ عَادَاه» که در داستان غدير همه آن را نقل کرده اند دليل روشنى بر حقانيت آن حضرت بود، هرچند ابو موسى اشعرى احمق تر از آن بود که اين حقايق را دريابد و حکمى بر خلاف قرآن و سنّت ارائه کرد.«دينورى» در کتاب اخبار الطوال آورده است که در پيمان نامه تحکيم حکمين اين عبارت آمده بود که عهد و پيمان الهى و پيمان رسول خدا از عمرو بن عاص و ابوموسى اشعرى گرفته شده که قرآن را امام و پيشواى خود قرار دهند و از آن به سوى غير آن نروند و آنچه را در قرآن نيابند به سنّت جامعه رسول(صلى الله عليه وآله) مراجعه کنند و عمدا گامى بر خلاف آن بر ندارند و با شبهات داورى نکنند.احتمال ديگر اينکه على(عليه السلام) به او وعده داده بود که در برابر حکمش هرچه باشد اجازه ندهد مردم متعرض او شوند و آسيبى به او برسانند، هرچند از راه حق منحرف شده باشد و اين احتمال با جمله «وَإِنْ تَغَيَّرْتَ عَنْ صَالِحِ مَا فَارَقْتَنِي عَلَيْهِ» مناسب تر است.احتمال سوم اينکه جمله «وَإِنْ تَغَيَّرْتَ عَنْ صَالِحِ مَا فَارَقْتَنِي عَلَيْهِ» به صورت قضيه شرطيه باشد و جمله «فانّ الشقىّ...» جانشين جزاى آن. در اين صورت معنا چنين مى شود: «و اگر تو از آن شايستگى که به هنگام رفتن از نزد من داشتى تغيير پيدا کنى (و بر خلاف حق و عدالت و کتاب و سنّت حکم نمايى راه شقاوت پوييده اى) زيرا شقى و بدبخت کسى است که از عقل و تجربه اى که نصيب او شده محروم بماند»; (وَإِنْ تَغَيَّرْتَ عَنْ صَالِحِ مَا فَارَقْتَنِي عَلَيْهِ، فَإِنَّ الشَّقِيَّ مَنْ حُرِمَ نَفْعَ مَا أُوتِيَ مِنَ الْعَقْلِ، وَالتَّجْرِبَةِ).مطابق اين معنا جمله «وَسَأَفِي بِالَّذِي وَأَيْتُ عَلَى نَفْسِي; من به وعده اى که داده ام عمل مى کنم» از جمله هاى بعد جدا مى شود و امام هم چيزى وعده نداده بود جز اينکه اگر حکمين بر وفق کتاب و سنّت حکم کنند در برابر آن تسليم خواهد بود.تعبير به «صَالِحِ مَا فَارَقْتَنِي عَلَيْهِ» ممکن است اشاره به اين باشد که ابو موسى در خدمت حضرت قول داده بود از قرآن و سنّت در حکميت خود منحرف نشود ولى همان گونه که مى دانيم منحرف شد و در وادى شقاوت پاى نهاد.آن گاه امام در پايان اين نامه دو نکته را به ابوموسى اشعرى گوشزد مى کند: نخست مى فرمايد: «من از اينکه کسى سخن بيهوده بگويد متنفر و از اينکه کارى را که خدا اصلاح کرده بر هم زنم بيزارم»; (وَإِنِّي لاََعْبَدُ(7) أَنْ يَقُولَ قَائِلٌ بِبَاطِل، وَأَنْ أُفْسِدَ أَمْراً قَدْ أَصْلَحَهُ اللهُ).اشاره به اينکه اگر تو راه صحيح را بر طبق کتاب و سنّت در مسأله حکميت بپيمايى و سخن به حق بگويى و راه اصلاح را پيش گيرى من از آن دفاع مى کنم; مراقب باش باطل نگويى و امر مسلمين را به فساد نکشانى.نکته ديگر اينکه مى فرمايد: «(من خواهان وحدت امت اسلام و خاموشى آتش فتنه ام) آنچه را نمى دانى رها کن (و به شايعات و سخنان اشرار گوش فرا مده) زيرا مردم شرور سخنان نادرستى را به تو مى گويند (تا تو را از راه حق منحرف سازند). والسلام»; (فَدَعْ مَا لاَ تَعْرِفُ، فَإِنَّ شِرَارَ النَّاسِ طَائِرُونَ(8) إِلَيْکَ بِأَقَاوِيلِ(9) السُّوءِ، وَالسَّلاَمُ).اين مسأله مهمى است که در هر جامعه اى ممکن است دو عامل سبب فساد گردد: نخست شايعات بى اساس است که گاه عمدا از سوى مغرضان شايعه افکن براى برهم زدن نظم جامعه و گل آلود کردن آب منتشر مى شود و گاه بر اثر اشتباهات و مبالغه ها و کاهى را کوهى کردن به خصوص اينکه بسيارى از مردم همواره انتظار دارند خبر تازه اى بشنوند و عده اى لذت مى برند از اينکه مسائل عجيب و غريب براى ديگران بازگو کنند و همين امر باعث پخش شايعات زيانبار مى شود.ديگر اينکه اشرار با دروغ، تهمت و سخن چينى سعى مى کنند ذهن کسانى را که در جامعه در مصدر کارى هستند مشوش سازند و آنها را به مردم يا افراد خاصى بدبين کنند و از اين ايجاد بدبينى و سوء ظن و اختلاف بهره گيرند;شاعر عرب در اين زمينه مى گويد:إنْ يَسْمَعُوا الْخَيْرَ يُخْفُوهُ وَإنْ سَمِعُوا *** شَرّاً أذاعُوا وَإنْ لَمْ يَسْمَعُوا کَذِبُوااين (بد سيرتان) هرگاه سخن خوبى درباره کسى بشنوند پنهان مى کنند و اگر سخن بدى بشنوند منتشر مى سازند و اگر مطلقا سخنى نشنوند دروغ مى بافند.شاعر ديگرى مى گويد:إنْ يَسْمَعُوا ريبَةً طارُوا بِها فَرَحاً *** وَإنْ ذُکِرْتُ بِخَيْر عِنْدَهُمْ دَفَنُواهرگاه سخن مفسده انگيزى بشنوند از خوشحالى پرواز مى کنند و اگر مطلب خوبى از من نزد آنها گفته شود آن را همانجا دفن مى کنند.اين بلايى است که در طول تاريخ بوده و هم اکنون نيز به شدت ادامه دارد و بخش مهمى از نابسامانى جوامع مسلمانان از آن سرچشمه مى گيرد. امام درباره تمام اينها به ابو موسى هشدار مى دهد، هرچند او نادان تر از اين بود که اين نصايح نجات بخش را پذيرا شود.*****نکته:ابوموسى اشعرى کيست؟نام او عبدالله بن قيس بود. به گفته بعضى از مورخان در مکه ايمان آورد و همراه با مهاجران به حبشه رفت و در جنگ خيبر به پيغمبر اکرم(صلى الله عليه وآله) ملحق شد. به همين دليل جزء صحابه محسوب مى شود. در زمان خليفه دوم به فرماندارى بصره منصوب گرديد و در سال سوم خلافت عثمان طبق نوشته ابن اثير در کامل عزل شد. علّت عزلش اين بود که مردم را به جهاد جمعى از شورشيان فراخواند و خودش برخلاف آن رفتار نمود به طورى که مردم ريختند و اموالش را غارت کردند اين خبر به عثمان رسيد و او را عزل کرد(10) بعد از مدتى مردم کوفه از فرماندارى «سعيد بن عاص» سرباز زدند و از عثمان خواستند ابوموسى را فرماندار آنجا کند و او پذيرفت و در دوران خلافت على(عليه السلام) حضرت او را بر فرماندارى کوفه باقى گذاشت اما هنگامى که امام براى سرکوب شورشيان بصره به سوى بصره آمد و از مردم کوفه خواست به آن حضرت بپيوندند. ابوموسى مانع شد و گفت در جاى خود بنشينيد و حرکت نکنيد. مالک اشتر به کوفه آمد و او را از فرماندارى عزل کرد و مردم کوفه را براى پيکار با شورشيان بصره (جنگ جمل) بسيج نمود.(11) او مردى متظاهر به آداب اسلامى و مقدس نما بود.به يقين او بعد از اين ماجرا کينه اميرمؤمنان على(عليه السلام) و يارانش را به دل گرفت و منتظر فرصتى بود تا انتقام بگيرد. تا آنجا که بعد از جنگ صفين مسأله حکمين پيش آمد و با اينکه امام با انتخاب او به عنوان حکميت از سوى مردم عراق سخت مخالف بود، اصرار گروهى از ساده لوحان يا عوامل مرموز معاويه و يا منافقان سبب شد امام با انتخاب او موافقت کند. او بهترين فرصت را براى انتقام جويى به دست آورد و بر خلاف آنچه معروف است که عمرو عاص در ماجراى حکميت وى را اغفال کرد و فريب داد و به همين دليل ضرب المثل در بلاهت و کودنى شد بعيد به نظر نمى رسد که اين کار توطئه مشترکى از سوى ابوموسى و عمرو عاص باشد. او مطمئن بود در حکومت على راه به جايى نمى برد ولى در حکومت معاويه راه پيشرفت و ترقى مادى به رويش باز است.به همين دليل روايات شديدى در مذمت او وارد شده که نشان مى دهد مرد بسيار خبيث و جنايتکارى بود.از جمله ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه خود نقل مى کند که على(عليه السلام) بعد از نماز صبح و مغرب گروهى را لعنت مى کرد از جمله آنها ابوموسى اشعرى بود.(12)مرحوم صدوق در کتاب خصال از ابوذر نقل مى کند که پيغمبر اکرم(صلى الله عليه وآله) فرمود: بدترين اوّلين و آخرين دوازده کس بودند: شش نفر از پيشينيان و شش نفر از آخرين و عبدالله بن قيس (ابوموسى اشعرى) را از اين شش نفر شمرد و او را به سامرى اين امت وصف کرد.اين تشبيه نشان مى دهد که او مرد مرموز و خطرناک و فريبکارى بوده است.در روايت ديگرى از امام على بن موسى الرضا(عليهما السلام) مى خوانيم که بيزارى جستن از ابوموسى اشعرى از اسلام خالص است و او از سگ هاى دوزخ است.(13)روايات متعدد ديگرى نيز در مذمت شديد او وارد شده است و به گفته مرحوم آية الله خويى در کتاب معجم رجال الحديث خبث طينت و عداوت او نسبت به اميرمؤمنان واضح تر از آن است که بر کسى مخفى بماند و در رسوايى او همين بس که اميرمؤمنان را در ماجراى حکميت (به پندار خودش) از خلافت عزل کرد.(14)عجيب تر اينکه او خود با على (عليه السلام) بيعت کرده بود و مى دانست عامه مسلمانان با آن حضرت بيعت کردند و اينکه هر کس بر خلاف آن حضرت قيام کند گمراه است با اين حال به علت عناد و دشمنى و دنياپرستى و هواى نفس همه اين معلومات خود را رها ساخت و حکم به خلع آن حضرت از خلافت نمود در حالى که عمرو عاص وفادارى خود را به معاويه نشان داد و رأى به تثبيت او در خلافت داد.از قرائنى که گواهى مى دهد کار ابو موسى در مسأله حکمين توطئه بوده داستانى است که طبرى در تاريخ خود نقل مى کند. او در حوادث سنه 60 هجرى مى نويسد ابو موسى اشعرى بر معاويه وارد شد در حالى که جبه سياهى بر تن کرده بود بر معاويه سلام کرد و گفت: «السَّلامُ عَلَيْکَ يا أمينَ اللهِ» معاويه سلام او را جواب گفت وقتى که از نزد معاويه بيرون آمد معاويه گفت: اين پيرمرد نزد من آمده بود که فرماندارى يکى از ولايات را به او بسپارم ولى به خدا سوگند اين کار را نخواهم کرد (زيرا مى دانست او در ميان مردم منفور است).(15)*****پی نوشت:1. سند نامه: همان گونه که در عنوان نامه آمد سعيد بن يحيى اموى که از علماى قرن سوم هجرى بوده، آن را در کتاب معروف خود به نام المغازى آورده است و در کتاب مصادر نهج البلاغه سند ديگرى براى آن ذکر نشده است.2. «قَرْح» بر وزن «فرد» زخمى است که از خارج بر بدن وارد مى شود و «قُرْح» بر وزن «قفل» زخم چرکينى است که به صورت دمل از داخل بدن حادث مى شود; ولى ممکن است منظور حضرت در عبارت فوق هر دو معنا باشد.3. «عَلَق» به معناى خون غليظ بسته شده است که هر گاه روى زخم ظاهر شود زير آن به عفونت مى کشد و مداواى زخم مشکل مى شود و از اين رو امروز سعى دارند که زخم را مرتباً شستشو دهند تا چنين قشرى روى آن پيدا نشود.4. «وَأَيْتُ» از ريشه «وأى» بر وزن «رأى» به معناى وعده دادن است.5. حجرات، آيه 9.6. بحارالانوار، ج 10، ص 450.7. «أَعْبَد» از ريشه «عبد» بر وزن «أبد» به معناى تنفر، بيزارى و غضب نسبت به چيزى است. اين واژه ريشه ديگرى دارد که همان عبادت به معناى بندگى و تسليم و خضوع است و در جمله بالا معناى اوّل اراده شده است.8. «طائِرون» جمع «طائر» در اصل به معناى پرنده است و به کسى که در انجام کارى شتاب مى کند نيز اطلاق مى شود.9. «أقاويل» جمع «أقوال» و «أقوال» نيز جمع «قول» و در اينجا به معناى سخنان دروغين است، هرچند «قول» معمولاً به هر سخنى گفته مى شود; خواه راست باشد يا دروغ.10. کامل ابن اثير، ج 3، ص 99. شرح اين ماجرا را ذيل نامه 63 نوشته ايم.11. اسد الغابة فى معرفة الصحابة; الاستيعاب و کامل ابن اثير (شرح حال ابوموسى اشعرى).12. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 2 ص 260.13. بحارالانوار، ج 10، ص 358، ح 1 .14. معجم الاحاديث، ج 10، ص 287.15. تاريخ طبرى، ج 4، ص 245 و کامل ابن اثير، ج 4، ص 12.
از نامه هاى امام (ع) در پاسخ ابو موسى اشعرى در باره حكمين، اين نامه را سعيد بن يحيى اموى در كتاب المغازى نقل كرده است.عبارت: «فانّ الناس... حظّهم»،يعنى بهره اى كه ديانت و هدايت سزاوار آنان بود. و عبارت: «فمالوا... الهوى»، توضيحى براى انواع دگرگونيهاى آنهاست. و عبارت: «و انّى نزلت من هذا الامر» يعنى: در امر خلافت به موضع عجيبى رسيده ام، همان حالتى كه كار امام (ع) با يارانش بدان جا منتهى شد، و جاى تعجّب نسبت به عمل آنان شد كه چگونه به قبول حكميّت، مجبور گشتند و تن به صلح دادند و ديگر رويدادها.و جمله: «اجتمع به اقوام» صفت براى منزل است، يعنى: اين جايگاهى كه از امر خلافت دارم كه گروههايى با من همفكر و هم انديشه شدند، امّا هواى نفس و افكارشان آنان را به خودپسندى كشاند و كار را تباه كردند، و من زخم آنها را معالجه مى كنم. و كلمه: «قرح» استعاره است از اين كه اجتماع آنان بر حكميّت سبب خرابى وضع وى شده است. و لفظ «مداواة» استعاره براى كوشش وى در اصلاح آنان است. و بعضى، ادارى، نقل كرده اند. و هم چنين كلمه علق استعاره براى ترس از نابسامانى كار آنان نسبت به امام (ع) است.و عبارت: و ليس رجل احرص منه على الفة امّة محمد (ص) يعنى نسبت به هدف مورد نظر كسى علاقه مندتر از امام (ع) وجود ندارد.و جمله: «فاعلم»، معترضه خوبى ميان كلمه ليس و خبر آن است، و كلمه رجل، هر چند كه مفرد نكرد است، چون در سياق نفى است -همان طورى كه در اصول فقه ثابت شده- افاده عموم مى كند.آن گاه امام (ع) اعلام كرده است كه آنچه را كه از شرط صلح -مطابق آنچه كه پيش آمده است- بر اساس تعهدى كه كرده، بزودى وفا خواهد كرد و اشعرى را بر نگون بختى تهديد كرده است در صورتى كه از وضع مناسبى كه هنگام جدايى از وى داشته يعنى پايبندى به داورى كتاب خدا و رويگردانى از هواى نفس، و دورى از فريب همدمى بدكاران، دگرگون شود. و نگون بخت را امام (ع) به كسى تفسير كرده است كه از سود عقل و تجربه اش بهره نگيرد، بدين وسيله اشاره دارد بر اين كه اگر او گول بخورد و يا به سمت ديگرى تغيير جهت دهد، خود را از بهره عقل و پيشينه تجربه اش محروم ساخته و در نتيجه پيوسته نگون بخت ساخته است.آن گاه به ابو موسى هشدار داده است كه او [امام (ع)] از سخن بيهوده، و از تباه ساختن كارى كه خداوند اصلاح كرده است يعنى امر دين، بيزار است، تا بدان وسيله از خشم امام (ع) برحذر شده و به درستى و راستى و حفظ جانب خدايى در باره او پايبند گردد، و اين مطلب را با سخنى ديگر تأكيد فرموده است: «فدع ما لا تعرف»، يعنى در داورى نسبت به اين قضيه و ايجاد شبهه خوددارى كن.و مقصود امام (ع) از عبارت: «فانّ شرار الناس»، عمرو بن عاص و امثال اوست كه با القاى وسوسه ها و شبهات دروغين يعنى همان سخنان ناپسند به جانب او مى شتابند.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 20، ص: 409
المختار السابع و السبعون و من كتاب له عليه السّلام الى أبى موسى الاشعرى جوابا في أمر الحكمين:ذكره سعيد بن يحيى الاموى في كتاب المغازى فإنّ النّاس قد تغيّر كثير منهم عن كثير من حظّهم، فمالوا مع الدّنيا، و نطقوا بالهوى، و إنّي نزلت من هذا الأمر منزلا معجبا اجتمع به أقوام أعجبتهم أنفسهم، فإنّي أداوي منهم قرحا أخاف أن يعود علقا، و ليس رجل -فاعلم- أحرص على أمّة محمّد -صلّى اللّه عليه و آله- و ألفتها منّي، أبتغي بذلك حسن الثّواب و كرم الماب، و سأفي بالّذي وأيت على نفسي، و إن تغيّرت عن صالح ما فارقتني عليه، فإنّ الشّقيّ من حرم نفع ما أوتى من العقل و التّجربة، و إنّي لأعبد أن يقول قائل بباطل، و أن أفسد أمرا قد أصلحه اللّه، فدع ما لا تعرف، فإنّ شرار النّاس طائرون إليك باقاويل السّوء، و السّلام. (73124- 73015)قال الشارح المعتزلي: و روى و نطقوا مع الهوى، أى مائلين عنه، و روى و أنا اداري بالراء من المداراة، و روى نفع ما أولى باللام، يقول: أوليته معروفا و روى أن قال قائل بباطل و يفسد أمرا، و أنا اداوي، أن يعود علقا، فدع عنك.اللغة:(العلق): الدم الغليظ، (و أيت): وعدت و تعهّدت، (أعبد): آنف و أستنكف.المعنى:قوله (قد تغيّر كثير منهم) يشير إلى انحرافهم عن سنّة الرسول الرامية إلى تهذيب النفوس و تحكيم العقيدة بالمبدأ و المعاد الباعث على الزهد في شئون الدنيا بزعامة عليّ عليه السّلام ففات كثير من حظّهم الاخروي و المعنوي.قوله (منزلا معجبا) أى نزلت عن مقام الولاية الإلهيّة و الخلافة المنصوصة إلى مقام الامارة العادية بالانتخاب من الناس و قد اجتمع معه في هذا المقام النازل قوم وصلوا إلى هذا المقام قبله كأبي بكر و عمر و طمع فيه معه قوم آخرون كطلحة و الزبير و معاوية و عمرو بن عاص و عبد اللّه بن عمر المرشح من جانب أبي موسى الأشعري، فأظهر عليه السّلام العجب من تنزلّه إلى هذا المقام.و قد فسّر الشارحان القوم المجتمع معه في هذا المنزل بأنصاره و أعوانه الّذين بايعوا معه فأعجبتهم أنفسهم و طمعوا في الشركة معه في تمشية أمر الخلافة و أن يكون إمضاء الامور بالشور معهم على اختلاف آرائهم.قال الشارح المعتزلي: و هذا الكلام شكوى من أصحابه و نصّاره من أهل العراق، فانّهم كان اختلافهم عليه و اضطرابهم شديدا.أقول: هذا بناء على أنّ هذا الكتاب صدر منه إليه بعد قرار الحكمين، و لكن إن صدر منه حين انتدابه أهل الكوفة لحرب الجمل و كان أبو موسى يثبّطهم عنه فلا يستقيم.قوله (و أنا اداوي منهم قرحا) الظاهر أنّ القرح هو ضعف العقيدة الاسلاميّة و الانحراف عن ولايته عليه السّلام.
منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج 20، ص: 410
قوله (و سأفي بالّذي و أيت على نفسي) من التضحية في سبيل الحقّ و طلب الشهادة في المناضلة مع أعداء الحقّ، و يؤيّد ذلك قوله (و إنّي لأعبد أن يقول قائل بباطل و أن أفسد أمرا قد أصلحه اللّه).الترجمة:از نامه اى كه آن حضرت بأبي موسى أشعري نگاشته در پاسخ نامه او در باره حكمين، سعيد بن يحيى اموي آنرا در كتاب مغازى آورده:براستى كه بسيارى مردم از بسيارى بهره وريهاى خود روگردان شده اند و دل بدنيا داده و از هواى نفس سخن گويند، من در اين ميان بمقام شگفت آورى فرو افتاده ام كه مردمى خودپسند در آن گرد آمده اند، من مى خواهم ريشى كه در دل دارند و مى ترسم خونى بسته شود «و آنها را بكشد» درمان كنم، و بدانكه مردى نيست كه بر امّت محمّد صلّى اللّه عليه و آله رؤوف تر و بر اتّفاق و الفت آنان از من حريصتر باشد و من در اين باره پاداش خوب مى جويم و سرانجام نيك.و بدانچه با خويش تعهّد كرده ام وفادارم و گر چه تو از شايستگى كه با آن از من جدا شدى ديگر گون گردى و بى وفائى را پيشه سازى، چه براستى بدبخت آن كس است كه از بهره ورى از عقلى كه باو داده شده محروم ماند و از تجربه اى كه اندوخته سود نبرد و آنرا بكار نبندد.و براستى كه من گريزانم از اين كه گوينده اى بيهوده و ناروا گويد و از اين كه تباه سازم امرى را كه خداوند بهبود ساخته و بصلاح آورده، آنچه را ندانى و انه و پيرامونش مگرد و از روى دانش و يقين كار كن، زيرا مردمان بدگفتارهاى بد و ناروا از هر سو بجانب تو مى پرانند «و تو را منحرف مى سازند».
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص225
از نامه اى از آن حضرت در پاسخ نامه اى كه ابو موسى اشعرى براى او از محلى كه براى حكميت رفته بود- دومة الجندل- نوشته بود. اين نامه را سعيد بن يحيى اموى در كتاب مغازى آورده است. در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: «فان النّاس قد تغير كثير منهم عن كثير من حظّهم»، «همانا بسيارى از مردم دگرگون شده اند و از بسيارى از بهره ها محروم مانده اند.» ابن ابى الحديد به چند نكته اشاره كرده است كه ترجمه آن سودمند است.
مى گويد: اين سخن شكايتى است كه از ياران و اصحاب عراقى خود طرح فرموده است كه اختلاف نظر و سرپيچى از فرمان به شدت ميان ايشان رايج بود و مى فرمايد: هر كس در آن دقت كند به شگفتى مى افتد، من ميان قومى افتاده ام كه هر يك از ايشان مستبد به رأى خويش است و با رأى دوست خود مخالفت مى كند و بدين سبب است كه هيچ سخن ايشان نظمى ندارد و كارشان استوارى نمى پذيرد، و هر گاه رأى و نظر خود را كه مصلحت مى بينم و مى گويم، مخالفت و سرپيچى مى كنند و آن كس را كه اطاعت نشود، رأيى نيست و من با آنان همچون كسى هستم كه زخمى را مداوا مى كنم و بيم آن دارم كه باز به خونريزى افتد، يعنى زخمى كه هنوز خوب نشده است و به اندك صدمه اى به خونريزى مى افتد.
سپس به ابو موسى مى فرمايد: كار خود را جز بر يقين و علم قطعى استوار مدار، و سخن سخن چينان را مشنو كه با سخنان ايشان دروغ بسيار آميخته است و آنچه را كه ممكن است مردم بد و فرومايه به دروغ از قول من براى تو نقل كنند، تصديق مكن كه آنان براى نقل سخنان ناخوش شتابان اند و چه نيكو گفته است شاعرى كه چنين در باره ايشان سروده است: «اگر سخن پسنديده و خير بشنوند، آن را پوشيده مى دارند و اگر شرى بشنوند، آن را پراكنده مى سازند و اگر چيزى نشنوند، دروغ مى بندند.» و چون سخن آن شاعر ديگر كه مى گويد: «اگر سخن نادرست و آميخته با شك بشنوند، شادان آن را همه جا به پرواز مى آورند و اگر در باره من پيش ايشان سخن پسنديده و خيرى گفته شود، آن را به خاك مى سپارند.»