جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص260
لسان العاقل وراء قلبه، و قلب الاحمق وراء لسانه. زبان خردمند در پس دل اوست و دل نادان پس زبان او.» سيد رضى مى گويد: اين سخن به گونه ديگرى هم از على عليه السّلام نقل شده است كه چنين است «قلب الاحمق فمه، و لسان العاقل فى قلبه» و معناى هر دو كلمه يكى است.
ابن ابى الحديد مى گويد: سخن در باره عقل و حماقت در مباحث گذشته بيان شد و اين جا افزونيهاى ديگرى مى آوريم. او سپس بحثى در باره سخنان و حكايات افراد احمق آورده است كه به ترجمه برخى از آنها قناعت مى شود.
گفته اند هر چيزى چون كمياب شود، گران و ارزشمند مى شود ولى عقل هر چه افزون گردد گرانتر و ارزشمندتر مى گردد.
عبد الملك مى گفته است: من به عاقلى كه به من پشت كرده باشد اميدوارتر از احمقى هستم كه به من روى آورده باشد.
به يكى از دانشمندان گفته شد، عقل كامل چيست؟ گفت: آن را در كسى به صورت اجتماع و كمال نديده ام كه آن وصف كنم و هر چه در كمال يافت نشود آن را حد و مرزى نيست. گفته شده است احمق از هر چيز خود را حفظ مى كند جز از خويشتن.
دو مرد، دختر ديماووس حكيم را خواستگارى كردند يكى از آن دو توانگر و ديگرى فقير بود، او دخترش را به آن مرد فقير داد. اسكندر از او سبب اين كار را پرسيد، گفت: آن توانگر احمق بود و بيم آن داشتم كه فقير شود و آن فقير عاقل بود، اميدوار شدم كه توانگر گردد.
بدان كه داستانهاى لطيف افراد احمق بسيار است ولى ما در اين كتاب آنچه را كه لايق اين كتاب است مى آوريم و اين كتاب را به حرمت امير المؤمنين على عليه السّلام از هر گونه سخن زشت و سبك منزه ساخته ايم.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص261
عمر بن عبد العزيز شنيد مردى، ديگرى را با كنيه ابو العمرين صدا مى زند. گفت: اگر عقلى مى داشت يكى هم او را كفايت مى كرد.
يكى از پسران عجل بن لجيم اسبى را براى مسابقه فرستاد، اسب برنده شد. گفتند نامى روى اين اسب بگذار كه شناخته شود، برخاست يكى از چشمهاى اسب را كور كرد و گفت: اينك او را اعور - يك چشم- نام نهادم و شاعرى ضمن نكوهش او اين موضوع را در شعر هم گنجانده و گفته است: «بنى عجل مرا به درد پدرشان متهم كرده اند و كدام يك از بندگان خدا خرفت تر از عجل است، مگر پدر ايشان يك چشم اسب خود را كور نكرد و موجب آن شد كه در جهل او مثلها زده شود.»
ابو كعب افسانه سرا ضمن افسانه هاى خود گفت: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرموده است در جگر حمزه چيزى است كه مى دانيد، اينك دعا كنيد كه خداوند از جگر حمزه به ما روزى فرمايد. بار ديگر در افسانه سرايى خود گفت: نام گرگى كه يوسف را خورده است، چنين و چنان بوده است. گفتند: يوسف را گرگ نخورده است. گفت: بسيار خوب اين نام كه گفتم نام همان گرگى است كه يوسف را نخورده است.
يكى از افراد احمق بنى عجل حسان بن غضبان است كه ساكن كوفه بوده است. او نيمى از خانه پدرش را به ارث برد و مى گفت مى خواهم اين نيمه خودم را بفروشم تا با پول آن نيمه ديگر را بخرم و تمام خانه از من بشود.
يكى از افراد احمق قريش، بكّار بن عبد الملك بن مروان است. باز شكارى او پريد و رفت او به سالار شرطه دمشق گفت: دروازه هاى شهر را ببند كه باز بيرون نرود.
ديگر از افراد احمق قريش، معاوية بن مروان بن حكم است. روزى كنار دروازه دمشق بر در دكان آسيابانى منتظر آمدن برادر خود عبد الملك بن مروان بود، خر آسيابان بر گرد سنگ آسياب مى گرديد و بر گردنش زنگوله اى بود، معاوية بن مروان به آسيابان گفت: چرا بر گردن اين خر زنگوله بسته اى گفت: وقتى چرت مى زنم يا خسته هستم اگر صداى زنگوله را نشنوم، مى فهمم كه خر بر جاى خود ايستاده است و حركت نمى كند، فرياد مى كشم و او حركت مى كند. معاويه گفت: اگر خر بر جاى خود بايستد و
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 7، ص262
فقط سرش را تكان دهد زنگوله صدا خواهد داد و از كجا مى فهمى كه او بر جاى خود ايستاده است، گفت: اين خر من عقلى مانند عقل امير ندارد.
از جمله قبائل مشهور به حماقت، قبيله ازد است. گويند چون يزيد بن مهلب بر مروانيان خروج كرد، مسلمة بن عبد الملك براى يزيد بن مهلب نوشت: تو صاحب حكومت و فرمانروايى نيستى، صاحب آن شخصى اندوهگين و مصيبت رسيده و خون خواه است و تو مرد مشهورى هستى ولى مصيبت ديده و خون خواه نيستى. مردى از قبيله ازد برخاست و به يزيد گفت: پسرت مخلد را روانه كن تا كشته شود و مصيبت زده و خونخواه شوى.
معاويه مردى از قبيله كلب را به حكومت گماشت، آن مرد روزى خطبه خواند و ضمن خطبه از مجوسيان نام برد و گفت: خدايشان لعنت كناد، آنان با مادران خود ازدواج مى كنند، به خدا سوگند اگر به من ده هزار درهم بدهند با مادرم ازدواج نمى كنم، چون اين خبر به معاويه رسيد، گفت: خداوند او را زشت بدارد، يعنى اگر بيش از ده هزار درهم به او بدهند، آن كار را انجام مى دهد و او را از حكومت عزل كرد.
شترى از هبنّقه - اين مرد ضرب المثل حماقت است- گم شد. نام اصلى هبنّقه، يزيد بن شروان است، او ندا مى داد هر كس شتر را بياورد دو شتر به او خواهم داد. گفتند: به چه سبب در قبال يك شتر دو شتر مى پردازى گفت: براى شيرينى پيدا شدن.
از عربى صحرا نشين خرى دزديدند. به او گفتند: خرت را دزديدند گفت: آرى و خدا را حمد مى كنم. گفتند: براى چه حمد خدا را به جاى مى آورى گفت: براى اينكه خودم سوارش نبودم.
در مسابقه اسب سوارى همين كه اسبى كه از همه جلو افتاده بود، ظاهر شد يكى از تماشاچيان شروع به گفتن تكبير كرد و از شادى به جست و خيز پرداخت. مردى كه كنارش بود از او پرسيد اى جوانمرد آيا اين اسب پيشتاز از توست گفت: نه، لگامش از من است.
يكى از افراد جاهل و احمق عرب كلاب بن صعصعة است، برادرانش براى خريدن اسبى بيرون رفتند، او هم با ايشان رفت و در حالى كه گوساله اى را از پى مى كشيد بازگشت. پرسيدند: اين چيست گفت: اسبى است كه خريده ام، گفتند: اين گاو است، اى احمق مگر شاخهايش را نمى بينى. او به خانه اش رفت و شاخهاى گوساله را بريد و با آن برگشت و گفت همان گونه كه مى خواستيد او را به اسب تبديل كردم. به فرزندانش، فرزندان سوار كار گاو مى گفتند.