صد روایت کوتاه و خواندنی از زندگی آیت الله سید علی قاضی (ره) - بخش اول
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۲ 0 فرهنگ و اجتماعگوشه چشم
«آقا تبریک ... فرزندتان به دنیا آمد! پسر است آقا...»اشک شوق از گوشه چشمان پدر جاری شد.بچه را که در آغوش کشید، ذهنش به گذشته پرواز کرد.سالها بود آرزو داشت خدا به او یک پسرعطا کند.
یاد آن روزی افتاد که به حرم سیدالشهدا رفت و نذر کرد...سیزدهم ذی حجه ۱۲۸۵ قمری عنایت امام حسین علیه السلام کار خودش را کرد.نام کودک را «سیدعلی» گذاشتند.
مجتهد جوان
سیدعلی از همان ابتدای نوجوانی مشغول به درس خواندن شد؛ ادبیات فارسی، ادبیات عربی، تفسیر، فقه ، اصول ... برخی درس ها را نزد پدر خواند و برخی دیگر را نزد اساتید مشهورتبریز.
کتاب «ارشاد» شیخ مفید را در همان ایام حاشیه زد.اما... فراگیری این علوم ، عطش او را آرام نمی کرد...بیست و سه سالش بود که راهی نجف شد.و پنج سال بعد، در ۲۷ سالگی به درجه اجتهاد رسید.
راه ورود
در ایام زیارتی حالش دگرگون می شد. آرام و قرار را از دست می داد. پیاده به کربلا می رفت و بر می گشت. این حال، عجیب نبود از کسی که می گفت: «من هرچه دارم از زیارت سید الشهداء و قرآن دارم ... محال است کسی بتواند از راهی غیر از راه سیدالشهدا به مقام توحید برسد.»
ختم
داشت می رفت مجلس ترحیم یکی از دوستان . اما ناگهان از نیمه راه برگشت .دیـده بـود کـارش بـرای خـدا نیست . بـرای ایـن اسـت که بگویند «قاضی به مجلس ما آمد.»
چشم
حدود بیست سال می شد که هوای چشم هایش را داشت؛مبادا به نامحرم بیفتد.چشم ها دیگر عادت کرده بودند.هر وقت نامحرمی می خواست وارد شـود؛ چشـم هـا بسته حرمی می خواد
می شدند...
حال فقر
برای تحصیل روزی تلاش میکرد ولی اوضاع طوری رقم می خورد که چیز زیادی از مال دنیا برایش نمی ماند. در این شرایط ، فقر را عنایت خدا و مقدمه کمال می دانست .گاهی دیگران طعنه می زدند: «تو و این همه اهل و عیال و خرج زیاد و بی پولی ؟!»صادقانه پاسخ می داد:«ایـن حـال را دوست دارم. در مقابل آن غنی مطلق، بایدفقیرترین باشم. وقتی پول ندارم احساس نیاز بیشتری به خـدا می کنم و توجهـم به او بیشتر می شود. در آن حال باخود می اندیشم: آیا این لذایذی که از نماز می برم در برزخ هم نصیبم می شود؟!»
می گفت: «برزخ من، فقر در دنیاست. دیگر در برزخ مشکلی ندارم!»
مكافات
در ایام جوانی روزی در بازار با سید ابوالحسن اصفهانی راه می رفت دوست صمیمی و هم مباحثه ای همدیگر بودند. سیدعلی رو کرد به سیدابوالحسن: «آینده مرجعیت از آن شماست.»
و یک شوخی هم ضمیمه کرد: « آن موقع ما را از یاد نبرید سال ها بعد به یکی از شاگردان گفته بود: «در جوانی، یک شوخی بی جهت کردم و هنوز که هنوز است دارم چوب همان حرف لغو را میخورم».
همیشه باوضو
محال بود از خواب بیدار شود و بدون وضو دوباره بخوابد. میگفت بیست سال است که بی وضو نمانده ام بیست سال است که نخوابیدم مگر با وضو
كاهو
یک روز به دکان سبزی فروشی رفته بودم دیدم آقای قاضی خم شده و دارد کاهو سوا می کند؛ ولی فقط کاهوهایی را بر می دارد که پلاسیده است و برگهای ضمخت دارد کاهوها را با مغازه دار حساب کرد، زیر عبا زد و راه افتاد. دنبالش راه افتادم سؤالی دارم! چرا برعکس همه این کاهوهای خراب را سوا کردید؟! گفت:
«آقاجان من این مرد فروشنده ، آدم بی بضاعت و فقیری است. من گهگاهی به او کمک میکنم ولی نمی خواهم چیزی بلاعوض به او داده باشم، مبادا عزت و آبرویش از بین برود و خدای ناخواسته عادت کند به مجانی گرفتن و در کسب و کار ضعیف شود. میدانستم که این کاهوها خریدار ندارد و ظهر که این آقا دکان خود را ببندد، همه را بیرون میریزد برای ما که فرقی ندارد کاهوی لطیف و نازک بخوریم یا از این کاهوها....
منبع
- استاد صد روایت از زندگی آیت الله سید علی قاضی:انتشارات موسسه خدمات مشاوره ای و پژوهش های اجتماعی -نوبت چاپ اول-۱۳۹۹
دانلود: